معرفی کتاب

کتابخانه عمومی آرا

معرفی کتاب

کتابخانه عمومی آرا

معرفی کتاب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفاع مقدس» ثبت شده است

دختر شینا ، روایت بهناز ضرابی‎زاده از خاطرات قدم‌خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان است که در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید.
قدم خیر محمدی کنعان، راوی کتاب، در چهارده سالگی با ستار (صمد) ابراهیمی ‌هژیر ازدواج می‌کند و صاحب پنج فرزند می‌شود.
در بیست و چهار سالگی شوهرش را در جنگ از دست می‌دهد و از آن زمان و با وجود پنج فرزند، ازدواج نکرد و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرد.
بهناز ضرابی‌زاده که نگارش این اثر را برعهده داشته، درباره شخصیت راوی کتاب می‌نویسد:« این موضوع برای من بسیار تامل برانگیز بود، زنی که در روستا زندگی می‌کرد به فضای شهر آمده و به تنهایی در اوج جوانی، تمام هم و غمش بزرگ کردن فرزندانش شده بود. بنابراین تصمیم گرفتم درباره فراز و نشیب‌های زندگی این زن با او مصاحبه کنم».

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:
«... داشتم از پله‌های بلند و بسیاری که از ایوان آغاز می‌شد و به حیاط ختم می‌شد، پایین می‌آمدم که یک‌دفعه پسر جوانی روبه‌رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می‌شنیدم که داشت از سینه‌ام خارج می‌زد. آن‌قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آن‌جا هم یک‌نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن‌ برادرم، خدیجه،‌داشت از چاه آب می‌کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او بسیار راحت و خودمانی بودم. او از همه‌ زن ‌برادرهایم به من نزدیک‌تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!».

«دختر شینا» به عنوان کتاب سال شانزدهمین دوره جایزه کتاب سال دفاع مقدس برگزیده شد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۰ ، ۱۰:۱۰
lib man

کتاب خاطرات بابانظر حاصل گفت‌وشنود سی و شش ساعته سیدحسین بیضایی با محمدحسن نظرنژاد است. همه مصاحبه‌ها در سال هفتادوچهار و اوایل هفتادوپنج ضبط ویدیویی شده که از سرنوشت این فیلم‌ها خبری در دست نیست. کلمه‌ها و جمله‌های این مصاحبه‌ها پس از ضبط، روی کاغذهای سفید آمدند و ماندند.

شاید محمدحسن نظر نژاد در میان همه کسانی که جنگ هشت ساله را تجربه کرده‌اند یک استثنا باشد. او برای اولین بار سال پنجاه و هشت به کردستان رفت تا آتشی که دست غریبه‌ها آن را روشن کرده بود، خاموش کند. هفده سال بعد یعنی در سال ۱۳۷۵ برای آخرین بار به کردستان رفت تا آغاز و پایان دفتر زندگی‌اش در کوه‌ها و قله‌ها نوشته شود. آن روزها او یک داوطلب ساده اما نترس و فهیم بود. در سال‌های جنگ او به قائم‌مقامی فرماندهی لشکر هم رسید. جنگ، محمدحسن نظرنژاد را بابانظر کرد. مانند پدری سایه‌اش روی سنگرها و خاکریزها بود و خراسانی‌ها طعم شجاعت و تدبیر او را در شب‌ها و روزهای عملیات برای همیشه در کام دل‌شان نگه خواهند داشت. بابانظر بیش از صدوچهل ماه در مناطق جنگی بود. در بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سینه‌اش شکافت، گازهای شیمیایی به ریه‌هایش رسید و وقتی جنگ تمام شد، صدوشصت ترکش به بدن او خورده بود که تنها پنجاه و هفت ترکش از سر تا پایش بیرون زد اما صدوسه ترکش همچنان در پیکر قوی و نیرومند او که روزی از پهلوانان خراسان بود، به یادگار ماند. در سال هفتادوپنج محمدحسن به عنوان مسؤول عملیات لشکر پنج نصر خراسان راهی کردستان می‌شود تا از واحدهای لشکر بازدید کند.روز هفتم مرداد ماه هفتادوپنج به ارتفاعات کفارستان می‌رسند. در دل ارتفاعات کفارستان که روزی جوانی او را دیده بودند، به خاطر کمبود فشار هوا دچار تنگی نفس می‌شود. او را برای مداوا به مقرهای پایین دست می‌رسانند اما دیگر دیر شده بود.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۰ ، ۱۰:۰۸
lib man

کتاب پایی که جا ماند ، یادداشت‌های روزانه سید ناصر حسینی پور از زندان‌های مخفی عراق است. سید ناصر حسینی پور این کتاب را به گروهبان عراقی، ولید فرحان، سرنگهبان اردوگاه 16 تکریت، که در زمان اسارت، او را بسیار شکنجه و آزار داده، تقدیم کرده است.
این کتاب شامل 198 خاطره از سید ناصر حسینیپور است. او در این کتاب به خاطرات اسارت چندین ساله اش در اردوگاههای عراقی، پرداخته است.
سید ناصر چهارده ساله است که به جبهه می‌رود و شانزده ساله است که در آخرین روزهای جنگ، در جزیره مجنون به اسارت عراقی‌ها درمی آید؛ درحالی که دیده‌بان است و در واحد اطلاعات فعالیت می‌کند. وقتی اسیر می‌شود یک پایش تقریباً قطع شده و به رگ و پوستی بند بوده است. با این حال تصمیم می‌گیرد در دوره بعد از اسارت باز هم دیده‌بان اتفاقات و حوادث باشد، اما این بار بدون دوربین و دکل. او دیده‌ها و شنیده‌هایش را، در کاغذهای کوچکی که از حاشیه روزنامه‌ها و کتاب‌های ارسالی سازمان مجاهدین خلق جمع آوری کرده است، با رمز می‌نویسد و در لوله عصایش جاسازی می‌کند.
در بخشی از کتاب پایی که جا ماند می‌خوانیم:
امروز بعدازظهر دمای هوا نسبت به روزهای قبل چند درجه کمتر بود. هر چند برای ریختن آتش تهیه از غروب تا موقع طلوع خورشید مشکلی نبود؛ برای دشمن مشکل در روز و گرمای بالای 45 درجه بود. دشمن با شلیک گلوله‌های دودزا و فسفری برای ثبت تیر، جاده خندق و جاده‌های عقبه و پشتیبانی ما از جمله جاده‌های سیدالشهدا، بدر قمربنی‌هاشم، صاحب الزمان، شهید همت و جاده جدیدالاحداث شفیع‌زاده معروف به توپخانه را گراگیری کرد. در این‌جور مواقع دشمن جاده‌ها، سنگرهای فرماندهی، محل تجمع نیروها، آتشبارهای ادوات و توپخانه را با گلوله‌های دودزا نشانه‌گیری می‌کرد، دیده‌بان‌های عراقی محل اصابت گلوله‌ها را رصد کرده و برای پاتک ثبت تیر می‌کردند. آن‌طور که بچه‌های اطلاعات قرارگاه می‌گفتند، عراقی‌ها روبه‌روی جزیرهٔ مجنون فقط 130 کاتیوشا در خط دوم‌شان مستقر کرده بودند.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۰۸:۳۷
lib man

آن بیست و سه نفر ، خاطرات خودنوشت احمد یوسف‌زاده از زمان اسارت می‌باشد که همراه گروهی از رزمندگان نوجوان ایرانی در جریان جنگ ایران و عراق در سال شصت‌و‌یک به اسارت نیروهای عراقی درآمدند. این گروه کم سن و سال اکثراً از تیپ ثارالله کرمان اعزام شده بودند و در مرحله مقدماتی عملیات بیت‌المقدس در مناطق مختلف جبهه اسیر شدند.

 

بخشی از کتاب:
گروهبان عراقی مرا از آنجا خارج کرد. نمی‌دانستم مرا به کجا می‌برند و چه نقشه‌ای برایم دارند. همه چیز و همه‌جا مخوف و وهمناک بود. به یکی از اتاق‌های انتهای راهرو منتقل شدم. سربازی وسط اتقا ایستاده بود. مردی کوتاه‌قد، که بعدها فهمیدم امسش فواد است، روی لبه‌ تخت نشسته بود. داشت با دکمه‌های ضبط صوت کتابی جلد چرمی‌اش ور می‌رفت. میکروفن ضبط صوت را وصل کرد و بعد برای اولین بار جدّی به من نگاه کرد و پرسید: «اسمت چیه؟»
- احمد.
- اهل کدوم استانی؟
- کرمان.
- آقای احمد، شما چند سالته؟
- هفده سال.
از روی تخت خم شد به سمت من. سرهایمان به هم نزدیک شد. بوی تند ادکلنش پیچید توی بینی‌ام. گفت: «ببین، من کار ندارم واقعا چند سالته؟ من می‌خوام صدات رو ضبط کنم این تو.» اشاره کرد به ضبط صوت کتابی‌اش و ادامه داد: «وقتی ازت می‌پرسم چند سالته، می‌گی سیزده سال. وقتی هم ازت می‌پرسم چرا اومدی جبهه، می‌گی به زور فرستادنم. فهمیدی؟ خلاص!»
دلم هُری ریخت پایین. ماجرای روز اعزام آمد جلوی چشمم و صدای قاسم سلیمانی، وقتی که داشت کوچک‌ترها را از صف بیرون می‌کشید، پیچید توی گوشم.
- عراقیا بچه‌های کم سن و سال رو، وقتی اسیر می‌شن، مجبور می‌کنن بگن ماها رو به زور فرستادن جبهه.
دلم را قرص کردم. از خداوند و حضرت زهرا کمک خواستم و با قاطعیت در جواب فواد گفتم: «ولی من هفده سالَمِه. کسی هم من رو به زور نفرستاده جبهه!» فواد گُر گرفت انگار. بلند شد ایستاد. اما لحن دلسوزانه‌ای در پیش گرفت.  گفت: «این حرفا رو خمینی تو کله‌ت کرده یا خامنه‌ای یا رفسنجانی؟ ببین بچه! دوست ندارم تو کتک بخوری. من خودم ایرانی‌ام. اگه به حرفم گوش ندی، این اسماعیل (اشاره کرد به گروهبان گنده‌ عراقی) رحم نداره. می‌زنه لِهِت می‌کنه!»
فیلم سینمایی بیست‌و‌سه‌نفر به کارگردانی مهدی جعفری در سال نود‌و‌‌هفت بر اساس همین کتاب تولید و با استقبال بسیار مواجه شد.
ابتدا کتاب را مطالعه و بعد از تماشای فیلم لذت ببرید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۳
lib man